سفارش تبلیغ
صبا ویژن
به یقین بدانید که خدا بنده‏اش را هر چند چاره‏اندیشى‏اش نیرومند بود و جستجویش به نهایت و قوى در ترفند بیش از آنچه در ذکر حکیم براى او نگاشته مقرر نداشته ، و بنده ناتوان و اندک حیله را منع نفرماید که در پى آنچه او را مقرر است برآید ، و آن که این داند و کار بر وفق آن راند ، از همه مردم آسوده‏تر بود و سود بیشتر برد ، و آن که آن را واگذارد و بدان یقین نیارد دل مشغولى‏اش بسیار است و بیشتر از همه زیانبار ، و بسا نعمت خوار که به نعمت فریب خورد و سرانجام گرفتار گردد ، و بسا مبتلا که خدایش بیازماید تا بدو نعمتى عطا فرماید . پس اى سود خواهنده سپاس افزون کن و شتاب کمتر ، و بیش از آنچه تو را روزى است انتظار مبر [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :184
بازدید دیروز :71
کل بازدید :453954
تعداد کل یاداشته ها : 93
03/10/21
1:31 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
سید جواد موسوی[2]
اینجانب سید جواد موسوی از اهالی روستای بداغ آباد ار توابع شهرستان مبارکه ودر نزدیکی زرین شهر دوست دارم تا بااین وبلاگ نام زادگاه خود وسایر همروستایی های خود به جهان معرفی کنم وامید وارم بتوانم با ورود به دنیای مجازی کسب دانش کنم

خبر مایه
لوگوی دوستان
 


سلام بر شما گل های عزیز که با حضور

 خود در وبلاگ من عطر ادب واخلاقتان

فضای وبم را معطر می کند

داستانکی تقدیم شما

در جهان روشنایى هایى وجود دارد که در عمیق ترین ظلمات نهانند

بال هایت را کجا گذاشتی ؟

پرنده بر شانه های انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی.
پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم . اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم .
انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود .
پرنده گفت : راستی ، چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟
انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندید .
پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است . انسان دیگر نخندید . انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور ، یک اوج دوست داشتنی .
پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نکند فراموشش می شود .
پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .
آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی .
راستی عزیزم ، بال هایت را کجا گذاشتی ؟
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست !!!!!
ای خدا می شود بازهم به ما بالهایمان را بدهی...

 

خدایا! یــــــــــــــــادم بــــــــــــده یـــــــــــــــــادم بـــــاشـــه یـــــــــــــــــــادت بـــــــــاشــــــــــم.